*ميشود مرا شبيه خودت کني؟
آدمها بعد از مدتي که به چيزي دل ميدهند، دو اتفاق برايشان ميافتد: اول آنکه چشمهايشان آنقدر به دنبال آن علاقه ميدود که بهطور ناخودآگاه ميآموزند هر سمت ميگردند، بايد بيش از تمام ذرات خلقت نشانههاي آن دلبستگي را ببينند! مثلا وقتي نام محبوبشان را روي سردر ِ يک ساختمان قديمي که بارها از آن بيتفاوت گذشتهاند، ميبينند، دلشان ميريزد... يا وقتي از کنار خياباني که خاطرهاي از عزيزشان را در خود دارد، ميگذرند، بياختيار گامهايشان آهسته ميشود تا خوبتر ببينند و بو بکشند همه چيز را ... و دومين عارضه دلبستگي نيز آن است که عاشقان شبيه علاقهمنديهايشان ميشوند! مثل پزشکي که خود گوشهاي از طبابتش شده و همه چيز را از دريچه علم پزشکي ميبيند، يا معماري که همه مثالهايش حولِ ساختوساز ميگردد يا کاشفي که فرمولهايش را زندگي ميکند...
ما آدمها استعداد عجيبي داريم در همسان شدن با آنچه به قلب خود راه دادهايم...! آنقدر شبيه دلبستگيهايمان ميشويم که گاهي اگر ما را به نام دلبستگيهايمان صدا بزنند، سر ميچرخانيم...
خداجان!
ميدانم که هيچوقت تو را به قلبم راه ندادهام!
ميدانم که هرگز در هيچ خياباني چشمم به دنبال نشانههاي تو ندويده است... ميدانم که هر روز مرا ميان نشانههايت غرق کردهاي و هر بار تو را نديده گرفتهام... اصلا شايد براي اينکه اينقدر هستي نميبينمت! دلگرمي از بودنت مرا کور کرده...
اما هر چه باشد، من هم دوست دارم شبيه تو بشوم! دوست دارم آنقدر شبيهت بشوم که وقتي صدايت ميزنم، آيينه را تماشا کنم...
ميشود مرا شبيه خودت کني؟
بزرگ...
بخشنده...
مهربان....
دستگير...