علياکبر صادقيِ نقاش و طراح و انيماتور در77 سالگي همچنان پرکار است. با اينكه از پنج سالگي نقاشي را آغاز كرده و در تمام اين سالها هنر مهمترين دغدغه زندگياش بوده، اما همچنان صبحها به عشق نقاشي كشيدن از خواب بيدار ميشود و دنياي بدون نقاشي را نميتواند تصور كند.
پایگاه اطلاعرسانی بنیاد ملی نخبگان: علياکبر صادقيِ تاكنون بارها و بارها آثارش را در گالريهاي مهم ايران و جهان به نمايش گذاشته و در ديماه سال جاري نيز مجموعهاي از نقاشيهايي كه در سفر كشيده بود، در گالري فرهنگسراي ارسباران روي ديوار رفت. قرار است در ارديبهشتماه سال آتي نيز به منظور پاسداشت مقام هنري اين چهره ماندگار، نمايشگاهي از آثارش در موزه هنرهاي معاصر تهران برپا شود.
وقتي اسم وطن ميآيد، چه حسي به شما دست ميدهد؟
بايد اعتراف کنم نام ايران در من چنان شوقي به وجود ميآورد كه قطرات اشك از چشمهايم جاري ميشود. من آنچنان نسبت به ايران حساسم که حد ندارد. 15سال پيش در برن سوييس يک نمايشگاه نقاشي داشتم که سفير ايران به مناسبت نمايشگاه من مهماني باشكوهي برپا کرد که سفراي کشورهاي مختلف نيز در اين مهماني حضور داشتند. از خودم نيز براي سخنراني دعوت كردند. وقتي پشت ميکروفون قرار گرفتم، گفتم من از ايران ميآيم، از سرزمين خوبان و پاکان، سرزمين پهلوانان. وقتي داشتم اين حرفها را ميزدم، ناگهان اشک از گوشه چشمهايم جاري شد و همانگونه که اشکهايم را پاک کردم، گفتم که از شدت عشقم نسبت به ايران نميتوانم درباره ايران صحبت کنم.
من چند سالي است که به نام خليج فارس قسم ميخورم. بارها پيش آمده شرايط اقامتم در کشور ديگري فراهم شده، اما من اصلا علاقهاي به مهاجرت ندارم. وقتي براي ديدن فرزندم به خارج از کشور ميروم، يک مدت کوتاه که ميگذرد، واقعا ديگر نميتوانم بمانم و ميخواهم که به کشورم بازگردم. ما سرزمين و مردمان بسيار خوبي داريم و بيخود نيست که ميگويند ايرانيها مهماننواز هستند. حساب افرادي را كه اختلاس و دزدي ميكنند، نبايد به پاي همه ملت ايران نوشت.
بايد به ريشههاي اصيل خودمان توجه کنيم و نبايد اجازه بدهيم به هر بهانهاي به كشور ما تعرض شود. کسي حق ندارد که به وطن من تجاوز کند. همه جهان وطن من است، اما من در يک نقطه زندگي ميکنم.
اگر شب برويد بيرون جو و به کره زمين نگاه کنيد؛ يک نقطه روشن داريد، آن يک نقطه روشن ايران است. من چنين تعصبي نسبت به ايران دارم. من با وجود دود و خاک و ترافيك و ساير مشكلات، هرگز حاضر نيستم ايران را به مقصد كشور ديگري ترك كنم. بارها پيش آمده كه خيلي اتفاقي يک جوان هنرمند من را در جايي ديده و شناخته و ميخواسته دستهاي من را به نمايندگي از هنرمندان پيشكسوت ببوسد؛ اين حس را من کجاي دنيا ميتوانم پيدا كنم؟ البته بايد به اين نکته اشاره کنم که فقط بايد خاک خدا را بوسيد. سوءبرداشت نشود، من نه حاضرم دست كسي را ببوسم و نه کسي دست من را ببوسد.
چرا اين همه شيفته ايران هستيد؟
ايران يک دنياي خاص و تمدن فوقالعادهاي است كه هنوز کشف نشده است. برخيها از تمدن دوهزار و 500 ساله ايران حرف ميزنند. من بر اين باورم كه تمدن ايران بيش از اين حرفها قدمت دارد. همين چندي پيش در اخبار اعلام شد تهران قدمتي پنج هزار ساله دارد. بايد ديد تمدن ما را چه كساني ساختهاند. تمدن ما را شاعران و بزرگاني چون حافظ و مولانا ساختهاند؛ کدام ملتي ميتواند ادعا كند كه شاعراني به اين بزرگي دارد. من به مولانا و سهراب ارادت خاصي دارم. من سه کتاب «بهشت، دوزخ و برزخ» دانته را خواندهام. دانته در بخشي از كتاب بهشت ميگويد: خداوند هنوز کسي را به بهشت نياورده است. اين مايه تاسف است. وقتي حضرت عيسي به دنيا آمد، عيسي به خداوند گفت: «يکسري آدمهاي خوب هستند، اينها را به بهشت بياوريد.» اين گفته به نظر من نابخردانه است كه پيامبري با اين شيوه به خداوند دستور بدهد. درضمن خداوند قصد ندارد كه به كسي زجر بدهد. بعد بياييد اشعار مولانا را بخوانيد؛ در هيچ كجاي مثنوي معنوي، مولانا اينگونه ناخراشيده سخن نميگويد. اينگونه ميشود كه مولاناي ما جهاني ميشود و كتابش پرفروشترين اثر جهان ميشود، يا خيام. هر چند كه هنوز كسي آنگونه كه بايد قدر و شأن مولانا را درك نكرده است.
البته با طرح اين موضوع قصد ندارم كه تنها به علم و فضل پدرانمان فخر بفروشم، نه، قصدم اين است كه بگويم نبايد ريشههايمان را فراموش كنيم و اجازه ندهيم ديگران و ديگرترها بزرگان و تمدن ما را به نام خود مصادره كنند. مثلا تركها و افغانيها كه ميخواهند مولانا را به نام خود مصادره كنند.
چند سال پيش برگهايي از شاهنامه طهماسبي در قبال سه تابلو نقاشي معاوضه شد و برخي معتقد بودند نبايد اين معاوضه صورت گيرد. واقعا ما بايد خودمان را باور كنيم، يك برگ اين شاهنامه با 100 عدد از اين تابلوها قابل مقايسه نيست. نبايد اجازه بدهيم ميراث مادي و معنويمان به همين راحتي از كفمان برود. اين جوانهاي تحصيلكرده كه جلاي وطن ميكنند نيز جواهراتي هستند كه بهراحتي از كفمان ميروند و كسي هم اعتنايي به اين موضوع نميكند.
در دهه60 خانواده شما به آلمان مهاجرت کردند؛ اما شما همراهيشان نکرديد، چرا؟
وقتي همسرم مطرح كرد كه قصد مهاجرت دارند، من گفتم حالا كه ميخواهيد برويد، بسمالله. همسرم با دو پسرم درآلمان در يك آپارتمان 50 متري زندگي ميكردند. پسر کوچکم کودکستان بود، پسر دومم كلاس پنجم. من اصلا به آنها اصرار نكردم كه نرويد. مدتي كه گذشت، خودشان متوجه شدند هيچ كجاي دنيا ايران نميشود، بنابراين تصميم گرفتند به ايران بازگردند. وقتي برگشتند، استقبال اعضاي خانواده از فرزندانم واقعا غيرقابل تصور بود، طوري که بچهها خودشان اقرار كردند در هيچ كجاي دنيا نميتوانستند چنين تجربهاي داشته باشند.
در دوران كودكي چه تصوري از وطن داشتيد؟
آن زمان در رحم ايران بوديم و نميدانستيم وطن چيست. اما به مرور حس وطندوستي در وجودم متولد شد. زمان مصدق بحث ميان گروههاي سياسي بالا گرفته بود، درآن مقطع تاريخي من به وطن علاقهمند شده بودم. مني كه تا آن زمان فقط نقاشي ميكردم، سرمصدق با يکي از همکلاسهايم دعوايم شد. رفتهرفته حس وطندوستي در من قوت گرفت تا اينکه امروز به ديوانگي رسيده است.
از چه زماني ايراني بودن را در آثارتان به نمايش گذاشتيد؟
درنهايت وقتي اثري از ايران در خارج از كشور به نمايش گذاشته ميشود، حتي اگر مدرن هم باشد و نشانهاي از هنر سنتي ايران را در خود به نمايش نگذارد، باز هم ايراني است. پس از اين نظر نبايد اين تصور را داشت كه يك اثر زماني ايراني است كه نمادهايي از فرهنگ و تمدن ايراني را در خود به نمايش بگذارد. من زماني كه انيميشن ميساختم، روي فيلمهايم نريشن نميگذاشتم و فقط «زال و سيمرغ» نريشن دارد. اين فيلمها هرجاي دنيا كه روي پرده ميرفت، با اينکه نريشن فارسي نداشت، اما همه همان لحظه اول ميفهميدند اين کار يک انيميشن ايراني است. درواقع من انيميشن ايراني را به وجود آوردم که در تاريخ انيميشن دنيا بهعنوان مبدع مطرح هستم.
پس چرا ديگر انيميشن را ادامه نداديد؟
ساختن انيميشن بسيار دشوار است و من اصلا دوست ندارم با کامپيوتر کار کنم و اگر انيميشن بسازم، دلم ميخواهد همه كارها به شيوه سنتي انجام شود. آخرين انيميشنم را 10سال پيش با اسکن تابلوهاي نقاشيام ساختم و يکي از دوستانم، عليرضا کاويانراد کارهاي کامپيوتري اين انيميشن را انجام داد. با اينکه همه از اين کار استقبال کردند، اما به من نچسبيد. مثل اينکه شما لذت خواندن کتاب کاغذي را با کتاب الکترونيکي مقايسه کنيد.
به نظرتان بهعنوان هنرمند دين خودتان را به وطن ادا کردهايد؟
هيچکسي نميتواند دينش را به وطن ادا کند، بايد سعي کند تا وقتي که زنده است، عاشق وطنش باشد و به همه وطنش را بشناساند. اين وظيفه همه ماست.
در گفتوگويي عنوان کردهايد؛ نخستين تصاويري که در کودکيتان دوست داشتيد ببينيد، تمبرهايي بود که پدرتان جمعآوري ميکرد و همچنين تصاوير مجلات خارجي که آن روزها داشتيد؛ چقدر اين تصاوير در نقاش شدن شما تاثير گذاشت؟
پدرم در چاپخانه بانک ملي جزو متخصصين نصب و راهاندازي ماشين چاپخانه بود و گاهي اوقات نمونههاي چاپي را براي من ميآورد. او علاقه بسيار زيادي به تمبر داشت. من هم هميشه عاشق اين بودم که پدرم در کمدش را باز کند و تمبرهايش را مرتب کند. اتفاقا با وجود اينکه شش خواهر دارم، پدرم آلبومهايش را بهطور مساوي بين ما تقسيم کرد و به هر کداممان سه آلبوم تمبر رسيد. وقتي اين آلبومها را ورق ميزنم، خاطرات آن روزها جلوي چشمم مرور ميشود. يکي از مهمترين تاثيرات آرشيو تمبرهاي پدرم، نظم بخشيدن به كارهايم بود و گردآوري آرشيو آثارم. شايد باورتان نشود، من آرشيوي از نقاشيهايي که در 65 سال اخير کشيدهام، دارم.
يادم ميآيد سالهاي دور متاثر از ابعاد تمبرها يک گردنبند کوچک سه در سه سانتيمتري از تصوير حضرت علي (ع) براي خواهرم کشيده بودم که چيز ارزشمندي شده بود. بارها از خواهرم خواستهام که اين گردنبند را به من بدهد تا در آرشيوم حفظ کنم، اما قبول نکرده است.
بههرحال، تمبر در مطالعات تصويري من نقش داشت. يکي از ويژگيهاي من در طول زندگي هنريام، تلاش براي افزايش تواناييام در ديدن است. هرتصويري که به دستم ميرسد، آن را با دقت ميبينم. بايد اعتراف کنم همواره در طول زندگيام در حال کاوش بودهام. هربار که به طبيعت ميروم، از نگاه کردن به جزئيات يک تکه سنگ هم نميگذرم.
براي نقاش شدنتان با چه دشواريهايي روبهرو بوديد؟
چون تنها پسر خانواده بودم، پدرم دلش ميخواست من دکتر يا مهندس شوم. اما از همان دوران دلم ميخواست نقاش شوم و همين امر مانع بزرگي براي من بود. من فقط نقاشي ميکشيدم و از درس خواندن خبري نبود و کلاس هفتم و نهم هم رفوزه شدم.
خانه ما دو اتاق بيشتر نداشت و من تا زماني که پدرم سر كار بود، مينشستم پاي نقاشي. شايد ساعتها طول ميکشيد و من همچنان سرگرم نقاشي بودم. برخلاف بچههاي همسنوسالم که بيشتر وقتشان در کوچه و خيابان ميگذشت. به همين خاطر من اصلا از دوران کودکيام خاطره بازي در کوچه و خيابان را ندارم. حتي در دوران نوجواني که آيدين آغداشلو همسايه ديوار به ديوار ما بود، ما به جاي اينکه با هم قرار کوچه و خيابان بگذاريم، ميرفتيم خانه يکديگر تا با هم نقاشي کنيم.
در سال پاياني دبيرستان وضعيتم فرق کرد. ديگر همه معلمهايم به اين باور رسيده بودند که من روزي نقاش خوبي ميشوم و با اينکه هر ثلث سه چهار تا تجديد ميآوردم، اما آن سال با کمک معلمها قبول شدم. بعد كنكور دادم و نفر اول رشته نقاشي شدم. يادم ميآيد سالها پيش يک خبرنگار تيتر گفتوگويي را که با من انجام داده بود، گذاشته بود: «علياکبر صادقي از بس نقاشي کرد، رفوزه شد.»
من براي نقاش شدن خيلي مقاومت کردم تا توانستم پدرم را راضي کنم. تا پيش از قبول شدنم در کنکور، پدرم ديگر قبول کرده بود که من در نقاشي موفقترم و اجازه داد که من راحتتر نقاشي کنم و اتفاقا کلاس نهم آنقدر اصرار کردم تا خودش من را برد پيش آواک هايراپتيان تا نقاشي ياد بگيرم.
من پيش آواک هايراپتيان مثل همه شاگردهاي آن روزگار پادويي ميکردم، او هم در ازايش به من نقاشي ياد ميداد. وقتي که من وارد دانشگاه شدم، پدرم خيلي خوشحال شد. سال آخر مدرسه، با دو تن از دوستانم آتليهاي در خيابان جمهوري اجاره کرده بوديم و آنجا نقاشي ميکرديم. آن زمان ديگر پدرم به اين نتيجه رسيده بود که اکبر نقاش شده است.
يکي از دلايلي که پدرم دوست نداشت من نقاش شوم، اين بود که تصورش از نقاشي تنها نقاشيهاي قهوهخانهاي بود و فکر ميکرد در قهوهخانه نقاشي قهوهخانهاي ميکشم و ترياکي ميشوم. با گذشت زمان از خودم راضي هستم و فکر ميکنم پدرم را روسفيد کردهام. اما يکي از حسرتهاي زندگيام اين بود که زماني که چهره ماندگار شدم، پدرم نبود تا ببيند يک نقاش هم ميتواند موفق و تاثيرگذار باشد. البته پدرم تا 81 سالگي عمر کرد و شاهد بخشي از موفقيتهاي من بود.
با آيدين آغداشلو هم همکلاس بوديد؟
نه، من سه کلاس از آيدين بالاتر بودم. آيدين همسايه ديوار به ديوار ما بود و خانه آنها طبقه دوم بود و خانه ما طبقه اول. وقتي او از طبقه بالا نگاه ميکرد، ميتوانست من را ببيند و ما از همين بالکن و حياط با هم قرار نقاشي ميگذاشتيم.
در دوران مدرسه زماني كه شاگرد آقاي هايراپتيان بودم، چند وقت مانده به کريسمس يکسري کارت پستال آقاي هايراپتيان به من ميداد تا نقاشي كنم. هايراپتيان روي اين کارتها، تصاويري از بناها و مساجد ايراني را کمرنگ چاپ ميکرد و من بايد با آبرنگ آنها را رنگ ميكردم.
اين نقاشيها چون تصاويري از ايران را به نمايش ميگذاشت، بسيار مورد توجه خارجيهايي که به ايران سفر ميکردند، قرار ميگرفت. يك روز آيدين به من ميگفت از آقاي هايراپتيان بخواهم كه به او هم كارت پستال بدهد تا رنگآميزي كند. او را بردم پيش آقاي هايراپتيان. و اينگونه با هم همکار شديم.
هفتهاي 100 کارت را رنگآميزي ميکردم و بابت هر کارت پنج زار ميگرفتم و پولهايم را ميگذاشتم توي کيفم و به بچهها پز ميدادم.
با توجه به اينكه شما در دوره دانشجويي شاگرد استاد حيدريان، از شاگردان کمالالملک، بوديد، او چه تاثيري بر زندگي هنريتان گذاشت؟
در دوره دانشجويي، همه دانشجويان در يک آتليه با هم کار ميکردند و هر کسي روي پروژه خودش کار ميکرد. استاد حيدريان در ابتداي امر کار با تكنيك زغال را به ما آموزش داد، بعد مجسمهها را نقاشي ميکرديم. زماني که من سال اول دانشگاه بودم، در حد سال سوم و چهارمي کار ميکردم.
استاد حيدريان خيلي سعي ميکرد که ما خوب، دقيق و باشعور به هرچيزي نگاه کنيم. يک بار مجسمه ونوس مدل ما براي نقاشي بود. کار من تمام شده بود که استاد حيدريان بالاي سرم آمد و گفت اگر شانه ونوس را نيم سانتيمتر بالاتر بکشي، کارت بيعيب ميشود.
اول برايم اين ريزبيني عجيب بود، اما وقتي دوباره شانه او را کشيدم، ديدم که او درست ميگويد. همين نکتهسنجي او باعث شد که ما همه چيز را دقيق و موشکافانه نگاه کنيم. اين نکتهاي بود که من هيچوقت فراموش نميکنم. ريزبينيهاي استاد حيدريان موجب شد که من خيلي دقيق و موشکافانه با هر پديدهاي برخورد کنم.
يادم ميآيد در همان دوران کيخسرو خروش که يكي از همكلاسيهايم بود و خيلي به شيوه استاد حيدريان پايبند بود، تعدادي شيشه نوشابه کوکاکولا را کنار هم چيده بود و بعد موبهمو آن را نقاشي کرده بود. وقتي نقاشياش را نگاه ميکردي، با شيشه نوشابهها مو نميزد. وقتي اين نقاشي را ديدم، به او پيشنهاد دادم که زمان ساخته شدن شيشه نوشابه را نيز روي اثرش درج کند که او گفت نه ديگر لازم نيست اينقدر دقيق باشيم. درواقع با اين خاطره ميخواستم تاثير استاد حيدريان را روي خودم و همنسلانم نشان بدهم.
به خاطر تجربه خودم، هميشه با دانشجوياني که ميخواهند کار مدرن و انتزاعي ارائه دهند، بسيار مخالفم. مثل اين است که به کسي كه هنوز حروف الفبا را بلد نيست، بگوييم بيا شعر حافظ را بخوان. اول بايد مباني و ساختار هنر را ياد گرفت و پس از آن با خلاقيت به مرور ميتوان به سبک شخصي خود رسيد. برخي از افراد در حد همان مباني هنر باقي ميمانند و هيچوقت قدم در مرحله خلاقيت نميگذارند. از نگاه عمومي اين افراد هنرمندان برجستهاي به شمار ميروند، چون مثلا ميتوانند يک منظره را خوب کپي کنند. اما از ديد هنر امروزي كپيكار هستند.
در دوره دانشگاه براي تامين مخارجتان چه کار ميکرديد؟
من از کلاس نهم به بعد به ياد ندارم که از پدرم پول توجيبي گرفته باشم. با درآمدم از نقاشي، اموراتم را ميگذراندم. در دوره دانشجويي آتليه مستقلي در پاساژ علمي در خيابان شاهآباد راهاندازي کردم. در آن دوران من پلاکاردهاي بسياري براي سردرسينما ساختم و روي جعبههاي دارو، پيراهن و کفش نقاشي ميکردم. در دورهاي هم با نشريات همکاري داشتم و تيترهاي مجله «اميد ايران» را کار ميکردم. چند سالي هم ويتراي کار کردم. چند سالي هم با محمدرضا جودت کلاس كنكور راه انداختيم. از سال 1346 به بعد نيز آتليهام را به خيابان وليعصر روبهروي پارك ساعي منتقل كردم و گالري ويتراي را راهاندازي كردم. اين گالري را تا 10 سال پيش داشتم. پس از آن گالري سبز را به طبقه همكف خانهمان انتقال دادم.
پس از انقلاب چون نقاشي بازاري نداشت، شمش قاب از خارج وارد ميكردم و از صبح تا ظهر قاب ميساختم و پس از آن نقاشي ميكردم. قابسازي در آن مقطع زماني کمک کرد که وضع زندگيام خوب شود. بعدها كه دوباره بازار نقاشي جان گرفت، قابسازي را رها كردم و نگارخانه سبز را راهاندازي کردم.
با توجه به تجربيات متعددي که در زندگي داشتيد، چه چيزي کمک کرد تا شما نقاش شويد؟
فقط عشق و علاقهام به هنر و مداومتم در خلق اثر هنري و كشف و تجربه كردن. خيلي وقتها نقاشهاي جوان از من ميخواهند راهنماييشان كنم، پيشنهادم استمرار در خلق اثر هنري و ديدن است. يک هنرمند بايد کار خودش را بکند. هرگز به خاطر پول نبايد کار کرد. بارها پيش آمده که خانم و آقايي خواستهاند سفارش ساخت يک پرتره از خودشان را در قبال رقم هنگفتي بدهند، اما قبول نکردهام، چون يک هنرمند بايد مثل يك دانشمند دنيا را کشف کند. اما متاسفانه وضع هنر ايران را عدهاي با باندبازيهايشان خراب كردهاند. به همين خاطر من هيچوقت در حراجيها شرکت نکردهام. چند سال پيش يکي از آشنايان دو تابلو از من خريد و بعد از چند روز آمد و گفت: «اکبر، يکي از تابلوها به خانه من نميخورد.» گفتم ايرادي ندارد دو تابلو را بياور؛ اتفاقا آن يکي هم اشکالي دارد، بايد برطرفش كنم. تابلوها را آورد و من چِکش را کشيدم و تابلوها را پس گرفتم. تعجب كرد و پاسخم اين بود: «من به کسي کار ميفروشم که دکوراسيون خانهاش را به خاطر تابلو من تغيير بدهد.» اين حرف من ناشي از بزرگبيني نيست، اما اگر کسي بخواهد تابلو من را با مبلمان و چراغ لوستر هماهنگ کند، يک توهين بزرگ به من هنرمند كرده است.
قبول داريد که نقاشيهاي شما مضمونگرا هستند؟
من هيچوقت روي تابلوهايم اسم نميگذارم، براي اينکه نميخواهم به مخاطب القا کنم روي موضوعي كه من مدنظرم است، فكر كند. دلم ميخواهد مخاطب خودش در مواجهه با اثرم ايده داشته باشد. نقاشيام بايد آن قدر مخاطب را جذب کند که او نيز همپاي سواري که مثلا در تابلو کشيدهام، به دشت و جنگل سر بزند و برداشت خودش را از اثر من داشته باشد و پشت درختان را ببيند. هيچوقت دوست ندارم که طبيعت بيجان يا يک گلدان بکشم. من دوست دارم نقاشياي بکشم که مخاطبم را درگير خودش كند و ورزش مغزي كند و همانطور که شب در تختخوابش دراز کشيده، به اين فکر کند که من در اثرم چه موضوعي را ميخواستهام با او در ميان بگذارم.
شما که از رياضي در دوران مدرسه گريزان بوديد، چطور در مجموعه رنگ روغنتان هر تابلو يک نام رياضي دارد؟
وقتي که کتابم را به ناشر سپردم، ناشر گفت بايد هر تابلو نامي داشته باشد و من علاقهاي به اين نامگذاري آثارم ندارم. کتاب رياضي و هندسه را گذاشتم روبهرويم و براساس آن براي هر اثر نامي انتخاب کردم و نامها هيچ ربطي با تابلوها ندارد. مثلا نام يکي از تابلوها «مربع» است، وقتي به آن نگاه ميکنيد، نشاني از مربع در آن نميبينيد.
يكي از ويژگيهاي نقاشيهاي شما بيزماني و بيمكاني است و همانگونه كه من ميتوانم با آثارتان ارتباط برقرار كنم و در فضاي معلق آثارتان دستوپا بزنم، مخاطبي در گوشه ديگر دنيا نيز چنين ارتباطي را ميتواند با آثار شما برقرار كند. بر اين اساس نظرتان درباره بينهايت چيست؟
من به بينهايت خيلي فکر ميکنم؛ حتي وصيت کردهام که وقتي مُردم، روي سنگ قبرم بنويسند تولد منهاي بينهايت، وفات منهاي بينهايت.
جهان هنوز اول الفش را تمام نکرده است و تا بينهايت فاصله زماني بسيار طولاني داريم. در اين جهان يک مولكول در يك لحظه متولد ميشود و يك ثانيه بعد ميميرد. ما انسانها مثلا 70 سال عمر ميکنيم، وقتي به يك پرنده نگاه ميکنيم كه مرده، ميگوييم حيف، پرنده بيچاره چقدر کم عمركرد. وقتي به بينهايت نگاه ميکنيم، متوجه ميشويم که عمر خودمان نيز در مقايسه با بينهايت چقدر کوتاه است و ما هم در همان يک لحظه به دنيا ميآييم و بعد ميميريم. هيچ چيزي بدون حکمت نيست؛ من هميشه به بينهايت فکر ميکنم. خداوند هيچ چيزي را بدون حکمت خلق نكرده.
منبع: «ماهنامه سرآمد»